بعد از سحری قرار میشه که با هم بریم بیرون! برای سحری فقط یه تخم مرغ آب پز خوردم ولی حالت تهوع دارم!
سوار ماشین که میشم ساعت 5:30 صبحه، کوچه تاریک است، پرنده پر نمی زنه توی خیابون که میریم کارگر شهرداری داره زمین را جارو میکنه ...
وارد خیابون اصلی که میشیم به ماشین های اطرافمون که نمیذارن حتی این وقت صبح جمعه هم توی ترافیک نمونیم تو دلم فحش میدم!!!
باد صورتم را نوازش میکنه، حوصله ی باد را ندارم، چادرم را روی صورتم میکشم، باد هنوز اصرار داره بیاد بخوره به صورتم ...
دوست ندارم بخوابم آخه کم میشه این وقت صبح بتونم شهر را ببینم دوست ندارم این فرصت را از دست بدم! ولی سرم سنگینه ، ناخداگاه سرم را تکیه میدم به به صندلی ماشین و سمت چپ را نگاه میکنم ...
مامان کنارم نشسته و لبخند نگرانش را حوالم میکنه به زحمت یه لبخند زورکی میزنم و روم را برمیگردونم. دوست دارم سرم را روی شونه های گرمش بذارم و سرم را نوازش کنه! این کار را نمیکنم، سرم را تکیه میدم به شیشه سرد و چشمام گرم میشه ...
به محضی که ماشین توقف میکنه، پیاده میشم. هنوز خواب آلودم، تلو تلو میخورم.
وارد قطعه ی 225 میشم توی ردیف 24 کنار قبر شماره 6 میشینم، برای صدمین بار تاریخ وفات را از نظر میگذرونم 22/5/86 ....
مامان و داداشا دور قبر نشستن، مثل همیشه حرفهایی که میخوام بهش بگم را توی دلم میگم و مثل همیشه با این سوال از خودم که آیا صدای توی دلم را هم میشنوه یا نه از پای قبر بلند میشم، و دوباره توی دلم خداحافظی میکنم ! ...
حالا حالم خیلی بهتره ...
سوار ماشین میشم، چادر را از جلوی صورتم کنار میزنم که باد به صورتم بخوره ... ولی این بار شیشه ها بسته است و بادی توی ماشین نمیاد...
برمیگردم و برای تکیه سرم دنبال شونه های مامان میگردم، مامان کنارم نیست رفته جلوی ماشین نشسته و من باز صورتم را به شیشه سرد تکیه میدم ...
خسته ام دوست دارم بخوابم ، خوابم نمیبره ... بیدارِ بیدارم ...
------------------------------
پ.ن 1 : ماه رمضان شروع شد، سومین ساله که نماز جماعت های صبحمون دیگه 6 نفره نیست ...
پ.ن 2 : اینکه توی این وبلاگ داستان، خاطره یا یک مشت خضعبلات(!!) بنویسم به خودم مربوطه!!!
پ.ن 3 : دوست ندارم این وبلاگ هم تعطیل بشه ...